از چشم که افتاده ای 

خیس و خسته چنان که
چتر اینگونه بیتابی میکند
شومینه از پس سرما بر نمی آید 
تا دل آتش جلو رفته  
با جراتی تمام خودسوزی میکند  
اشک از من روی می تابد و
از نگاهم خودداری میکند. 

به پای که مانده ای 
سرد و بیدار چنان که
شب احساس بیهودگی میکند 
یلدا پی در پی پرستار خماری های پنجره
با انتحار مضمونش تب را خوب تاب میکند 
بر گی اندام افکارم 
رخوتی سخت باز فرود می آید
غم جوانه میزند
زخم می زاید
شعر عفونت میکند.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها